خاله ریزه و بیل سحر آمیز
خاله ریزه و بیل سحر آمیز

خاله ریزه و بیل سحر آمیز

یک ادم چطور آدم آهنی میشود

وقتی پنج سالم بود تازه دعوای مامان و بابا شروع شده بود

هر روز جنگ و سر صدا بود

یادمه بابا همینجوری که نشسته بود و تکیه داده بود به دیوار سرش رو به دیوار میکوبید

 اونقدر از صدای کوبیدنش ترسیدم که نکنه کله بابا بترکه و ...

با مغز کوچیکم نفهمیدم چیکار کنم فقط چون بابام چشاش بسته بود یواش رفتم و دستم رو گذاشتم اون نقطه از دیوار که اگر سرش رو کوبید بخوره رو دست من و سرش درد نگیره  و زخم نشه

بابام اصلا متوجه نشد و ادامه داد. ولی دست من داشت میترکید. ضربه های دستش رو انگشتام مثل پتک بود دیگه گریم گرفت و گفتم بابا بسه دستم درد گرفت. بابا نگاه کرد و فهمید که من دستم رو زیر سرش گذاشته بودم  ولی شدیدا دعوام کرد

تو زندگیم به خیلی ها محبت کردم ولی اخرش یک نتیجه گرفتم . هیچ کس معنی کارت رو نمیفهمه !!!  اکثر ادم ها لیاقت یک نگاه هم ندارند چه برسه محبت

من دارم روز به روز نسبت به همه بی احساس تر میشم.

حتی نسبت به خودم. دیگه نمیتونم بخندم . تازگی گریه کردن هم برام سخت شده

ترسم از اونه که روزی نتونم گریه کنم (:

اگر یوم الحسابی در کار باشه این خداست که باید جواب منو بده

نظرات 1 + ارسال نظر
Haamed یکشنبه 21 دی 1393 ساعت 13:13

نترس مثل من میشی.
بعد بازم میزنی به بی خیالی.

نمیشه

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.